شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

جدایی

چو نی نالدم استخوان از جدایی فغان از جدایی فغان از جدایی
قفس به بود بلبلی را که نالد شب و روز در آشیان از جدایی
دهد یاد از نیک بینی به گلشن بهار از وصال و خزان از جدایی
چسان من ننالم ز هجران که نالد زمین از فراق، آسمان از جدایی
به هر شاخ این باغ مرغی سراید به لحنی دگر داستان از جدایی
چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی که آید سخن در میان از جدایی
کشد آنچه خاشاک از برق سوزان کشیده است هاتف همان از جدایی

 

هاتف اصفهانی

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی  

 

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را 

ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی  

 

زتو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم 

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی  

 

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون 

شکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی  

 

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین  

همه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی 

 

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران  

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی  

 

هاتف اصفهانی

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم  

خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم  

 

آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی  

جامه تقویی که من در همه عمر بافتم

  

از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی  

 آینه‌سان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم

 

 

یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا  

هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم  

 

هاتف اصفهانی

صبر

جمال الدین اصفهانی ( قرن ششم ) :

صبر

دوستی گفت : صبر کن زیرا

صبر ، کار تو خوب زود کند

آب رفته به جوی باز آرد

کارها به از آنچه بود کند

گفتم : ار آب رفته باز آید

ماهی مرده را چه سود کند ؟

برگهای عاشقی

برگهای دو هزار تومانی
برگهای عاشقی
برگهای رهایی
حسرت هم آغوشی
حسرت غرق شدن در وسوسه تن ات
حسرت دستهایت که نوازشم کند
جسرت لبهایت که ازیک بوسه گل می دهد
پنجاه شمع خاموش
پنجاه سال کابوس
پنجاه روز در چاه رویا فرو رفتن
کاش جوان بودم
و در شرمگینی نگاه عاشق ات
ویران می شدم
موهای سفیدم را
در آئینه جوانی تو رنگ می کنم
و رها می شوم
چون پرنده در شهر
آواز می خوانم
می رقصم
هوا چقدر بهاری است
با نگاه توست
که ستاره ها نور می پاشند
بر ظلمت تنهایی
با دستهای سخاوتمندتو
تمام کودکی ام می خندد
دلم می خواهد بمیرم
و در شادی یک پایان
آخرین آواز عاشقانه ام را بخوانم
و در خوابی ابدی
برای یک لحظه دیدنت
آنچنان جانم شعله بکشد
که دوزخ بسوزد
و بهشت نگاهت حاودانه کند
زخمی که عشق بر قلبم نشاند
و چون پرنده پر کشید و رفت
 

 

شاعر را نمی شناسم

گل واژه نیست

گل واژه نیست
گل ترانه نیست
گل بهانه نیست
گل شاهپرک نیست
گل تنها نگاه توست
در قلب کوچک من جوانه می دهد
ودر زمین سبز عشق
بهانه می گیرد آغوش ات را
همراه باد می رقصد
و واژه می شود
و شعر مرا پر از نامت می کند  

 

شاعر را نمی شناسم

عقربه های خواب

ویرانی ِ ساعتِ دیواری ام
نَفَسی پس از ابهام ِ ردّ پاهات بر برف ...
عقربه های ِ خوابِ ساعتِ خراب تر از من
روزی دوبار  دستِ کم
لحظه ی رفتنت را
سالهاست دُرست نشانم می دهند ...
 

 

 شاعر را نمی شناسم

تنها بیا

تنها بیا
همراهت بیاورابرها را
کویرتشنه است
نه پرنده حوصله پروازدارد
و نه شترها نای دویدن در انتهای سراب
مارها می خزند بر اندام مرگ
نه تو هم نمی آیی
می ماند کویرولبهای تشنه من
که در حسرت بوسه ای
یخ می زند درهمهمه زمستانی چشمهایت 
 

شاعر را نمیشناسم

قلـم در کـف دشمـن است

ندانـــم کجــا دیــده‌ام در کـتـاب
که ابلیس را دید شخصی به‌ خواب

به قامت صنوبر به طلعت چو ماه
بــرازنده ی بــزم و ایــوان و گـاه

نظر کـرد و گفت: ای نظـیر قـمر
نــدارند خلـق از جمـالت خــبر

تـو را سهمگین روی پنداشتند
به گـرمابه در زشت بنـگاشتند

بخندید و گفت آن نه شکل من است
ولـیکـن قلـم در کـف دشمـن است  

 

سعدی

 

به علی گفت مادرش روزی

                         فروغ فرخزاد

علی کوچیکه

علی بونه گیر

نصفه شب از خواب پرید

چشماشو هی مالید با دست

سه چار تا خمیازه کشید

پا شد و نشس

چی دیده بود؟

چی دیده بود؟

خواب یه ماهی دیده بود

یه ماهی انگار که یه کپه دوزاری

انگار که یه طاق حریر

با حاشیه منجوق کاری

انگار که رو برگ گل لاله عباسی

خامه دوزیش کرده بودن

قایم موشک بازی می کردن تو چشاش

دو تا نگین گرد صاف الماسی

همچی یواش

همچی یواش

خودشو رو آب دراز می کرد

که بادبزن فرنگیاش صورت آبو ناز می کرد

بوی تنش بوی کتابچه های نو

بوی یه صفر گنده پهلوشم یه دو

بوی شبای عید و آشپز خونه و نذری پزون

شمردن ستاره ها، تو رخت خواب، رو پشت بون

ریختن بارون رو آجر فرش حیاط

بوی لواشک، بوی شکلات

انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت

انگار که دختر کوچیکه شاپریون

تو یه کجاوه ی بلور

به سیر باغ و راغ می رفت

دور و ورش گل ریزون

بالای سرش نور بارون

شاید که از طایفه ی جن و پری بود ماهیه

شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه

شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه

هر چی که بود

هر کی که بود

علی کوچیکه

محو تماشاش شده بود

واله و شیداش شده بود

همچی که دس برد که به اون

رنگ روون

نور جوون

نقره نشون

دس بزنه

برق زد و بارون زد و آب سیا شد

شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد

دسه گلا دور شدن و دود شدن

شمشای نور سوختن و نابود شدن

باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه

دسمال آسمون پر از گلابی

نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی

باد توی باد گیرا نفس نفس می زد

زلفای بیدو می کشید

از روی لنگای دراز گل آغا

چادر نماز کودریشو پس می زد

رو بند رخت

پیر هن زیرا و عرق گیرا

دس می کشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی می شدن

انگار که از فکرای بد

هی پر و خالی می شدن

سیرسیرکا

سازارو کوک کرده بودن ساز میزدن

همچی که باد آروم می شد

قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز می زدن

شب مث هر شب بود و پن شب پیش و شب های دیگه

آمو علی

تو نخ دنیای دیگه

علی کوچیکه

سحر شده بود

نقره ی نابش رو می خواس

ماهی خوابش رو می خواس

راه آب بود و قرقر آب

علی کوچیکه و حوض پر آب

«علی کوچیکه

علی کو چیکه

نکنه تو جات وول بخوری

حرفای ننه قمر خانوم

یادت بره گول بخوری

تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه

خواب کجا حوض پر از آب کجا؟

کاری نکنی که اسمتو

تو کتابا بنویسن

سیا کنن طلسمتو

آب مث خواب نیس که آدم

از این سرش فرو بره

از اون سرش بیرون بیاد

تو چارراهاش وقت خطر

صدای سوت سوتک پاسبون بیاد

شکر خدا پات رو زمین محکمه

کور و کچل نیسی علی، سلامتی، چی چیت کمه؟

می تونی بری شابدوالعظیم

ماشین دودی سوار بشی

قد بکشی، خال بکوبی، جاهل پا منار بشی

حیفه آدم اینهمه چیزای قشنگو نبینه

الاکلنگ سوار نشه

شهر فرنگو نبینه

فصل، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس

چن روز دیگه، توی تکیه، سینه زنیس

ای علی ای علی دیوونه

تخت فنری بهتره، یا تخته ی مرده شور خونه؟

گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی

رفتی و اون کولی خانومو تور زدی

ماهی چیه؟ ماهی که ایمون نمی شه، نون نمی شه

اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمی شه

دس که به ماهی بزنی

از سر تا پات بو می گیره

بوت تو دماغا می پیچه

دنیا ازت رو می گیره

بگیر بخواب، بگیر بخواب

که کار باطل نکنی

با حرفای صد تا یه غاز

حل مسائل نکنی

سرتو بذار رو ناز بالش، بذار به هم بیاد چشت

قاچ زینو محکم تو چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت.»

حوصله ی آب دیگه داشت سر می رفت

خودشو می ریخت تو پاشوره، در می رفت

انگار می خواس تو تاریکی

داد بکشه:«آهای زکی

این حرفا، حرف اون کسونیس که اگه

یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن

خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلو کباب دیدن

ماهی چیکار به کار یه خیک شکم تغار داره؟

ماهی که سهله، سگشم

از این تغارا عار داره

ماهی تو آب می چرخه و ستاره دسچین می کنه

اون وقت به خواب هر کی رفت

خوابشو از ستاره سنگین می کنه

می برتش، می برتش

از توی این دنیای دلمرده ی چار دیواریا

نق نق نحس ساعتا، خستگیا، بیکاریا

دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی

درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی

دنیای بشکن زدن و لوس بازی

عروس دوماد بازی و ناموس بازی

دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن

از عربی خوندن یه چادر بسر حظ کردن

دنیای صبح سحرا

تو توپخونه

تماشای دار زدن

نصفه شبا

رو قصه ی آقا بالا خان زار زدن

دنیایی که هر وخت خداش

تو کوچه ها پا می ذاره

یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش

یه دسه قداره کش از جلوش میاد

دنیایی که هر جا میری

صدای رادیوش میاد

می برتش، می برتش، از توی این همبونه ی کرم و کثافت و مرض

به آبیای پاک و آسمون صاف می برتش

به سادگی کهکشون می برتش.»

                                                       

                               ***

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش می داد

علی کوچیکه

نشسته بود کنار حوض

حرفای آبو گوش می داد

انگار که از اون ته ته ها

از پشت گلکاری نورا، یه کسی صداش می زد

آه می کشید

دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش می زد

انگار می گفت:« یک دو سه

نپریدی؟ هه هه هه

من توی اون تاریکیای ته آبم به خدا

حرفمو باور کن علی

ماهی خوابم به خدا

دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن

پرده های مرواری رو

این رو و اون رو بکنن

به نوکرای با وفاو سپردم

کجاوه ی بلورمم آوردم

سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم

به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم

به گله های کف که چوپون ندارن

به دالونای نور که پایون ندارن

به قصرای صدف که پایون ندارن

یادت باشه از سر راه

هف هشت تا دونه مرواری

جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری

یه قل دو قل بازی کنیم

ای علی، من بچه دریام، نفسم پاکه، علی

دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه، علی

هر کی که دریا رو به عمرش ندیده

از زندگیش چی فهمیده؟

خسته شدم، حالم به هم خورده از این بوی  لجن

انقده پا به پا نکن که دو تایی

تا خرخره فرو بریم توی لجن

بپر بیا، وگرنه ای علی کوچیکه

مجبور می شم بهت بگم نه تو، نه من.»

                                               

                                               ***

آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید

انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید

دایره های نقره ای

توی خودشون

چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن

موجا کشاله کردن و از سر نو

به زنجیرای ته حوض بسته شدن

قل قل قل تالاپ تالاپ

قل قل قل تالاپ تالاپ

چرخ می زدن رو سطح آب

تو تاریکی، چن تا حباب

                                             

                                                    ***

" علی کجاس؟"

" تو باغچه"

چی می چینه؟"

"آلوچه"

آلوچه ی باغ بالا

جرئت داری؟ بسم الله

زهرم مده به دست رقیبان تندخوی

چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست

زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی
کز خنده شکوفه سیراب خوشترست

شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست

دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان
امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست

در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست

زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف
رفتن به روی آتشم از آب خوشترست

ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست

زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جلاب خوشترست

سعدی دگر به گوشه وحدت نمی‌رود
خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست

هر باب از این کتاب نگارین که برکنی
همچون بهشت گویی از آن باب خوشترست

سعدی

حرکات دلفریبت

متناسبند و موزون حرکات دلفریبتچو نمی​توان صبوری ستمت کشم ضروریاگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرتبه قیاس درنگنجی و به وصف درنیاییاگرم برآورد بخت به تخت پادشاهیعجب از کسی در این شهر که پارسا بماندتو برون خبر نداری که چه می​رود ز عشقتتو درخت خوب منظر همه میوه​ای ولیکنتو شبی در انتظاری ننشسته​ای چه دانیتو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازیمتوجه است با ما سخنان بی حسیبتمگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبتو گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبتمتحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبتنه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبتمگر او ندیده باشد رخ پارسافریبتبه درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبتچه کنم به دست کوته که نمی​رسد به سیبتکه چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبتبگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت 

سعدی

بخت نیک انجام

امشب سبکتر می​زنند این طبل بی​هنگام رایک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شدهم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دلگر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می​دهیچون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شدسعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدانیا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام راما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام راکز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام راجز سر نمی​دانم نهادن عذر این اقدام رابگذار تا جان می​دهد بدگوی بدفرجام راما بت پرستی می​کنیم آن گه چنین اصنام را

 

 

سعدی

خیالات خام

از راه های فرعی عبور می کنم
تا زود تر نگاه خسته ات را در یابم
نگاهی که غرق می شود در هزاران قطره
قطره هایی که ساخته شده اند از عشق
عشقی که پرواز می کند به همراه
پرستو های خیالی
پرستو هایی که با هر بالشان
آزار می دهند آسمان زیبای واقعیت را
آسمانی که ابرهایش نابود می کند
عشق نو پای پسر را
عشقی که پر شده است
از خیالات خام
از خیالات کاذب رویایی

افق

به افق نگاه می کنم
و می بینم غروب زیبای خورشید را
غروبی که همراه خود می برد
چشمان من را
به افق نگاه می کنم
و پرندگان زیبایی را می بینم
که می شکافند آسمان آبی را
و با بال هایشان نوازش می دهند
آسمان را
به افق نگاه می کنم
چمنزار وسیع را می بینم
که با دست های ازهم گشوده پروانه های کوچک را
درآغوش می گیرد
به افق نگاه می کنم
و عشق را می بینم که به سویم پرواز می کند

عشقبازی به همین آسانی ست ...

که گلی با چشمی

بلبلی با گوشی  

رنگ زیبای خزان با روحی

نیش زنبور عسل با نوشی

کار همواره ی باران با دشت

برف با قله کوه

رود با ریشه بید

باد با شاخه و برگ

ابر عابر با ماه

چشمه ای با آهو ،برکه ای با مهتاب

و نسیمی با زلف

دو کبوتر با هم

وشب و روزو طبیعت با ما

عشقبازی به همین آسانی ست

شاعری با کلمات شیرین

دست آرام و نوازش بخش بر روی سری

پرسشی از اشکی

و چراغ شب یلدای کسی با شمعی

و دل آرام و تسلا و مسیحای کسی با جمعی

عشقبازی به همین آسانی ست

که دلی را بخری

بفروشی مهری

شادمانی را حراج کنی

رنج ها را تخفیف دهی

مهربانی را ارزانی عالم بکنی

و بپیچی همه را لای حریر احساس

گره عشق به آنها بزنی

مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند

عشقبازی به همین آسانی ست

هر که با پیش سلامی در اول صبح

هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری

عرضه سالم کالای ارزان به همه

لقمه نان گوارایی از راه حلال

و خداحافظی شادی در آخر روز

و نگهداری یک خاطرخوش تا فردا

و رکو عی و سجودی با نیت شکر


مجتبی کاشانی

پست های اخیر

با توجه به پیامهای زیادی که از بازدیدکننده های عزیز دریافت کردم مبنی بر عدم درج نام شاعر شعر های :دزد آرزوها ،بهشت و دوزخ عاشق ،زخم و بخشش باید بگم که این شعر های زیبا را دوست عزیزم ایمان برای وبلاگ پست کردن.و من در اولین فرصت ازشون می خوام تا لطف کنن  و اسم شاعر را برام بفرستن تا در وبلاگ درج شود. 

 

یا حق

اسب سفید بال دار

 


پرواز می کند در برابر چشمانت
اسب سفید بال دار
اوج می گیرد
تا فتح کند قله ی سرنوشت را
قله ای که نابود کرد
آرزو های کوچک پسرک را 

 


اسب سفید بال دار
فتح می کند
افق چشمانت را
چشمان زیبایی
که من را به بند عشق می کشد
عشق را دوست نمی دارم
اما من را به بند خود کشیده است
و دیگر فرار برایم بی معنی است 

 

 

بهشت و دوزخ عاشق

دلم با توست
دلم را شکستی
هرذره این دل شکسته
پرنده شد
دریا
کوه
درخت
جنگل
آسمان
ستاره
کهکشان
جهان
تو ازدل من آفریدی هستی را
و هستی عاشق ات شد
ومرگ آمد
تا باراینهمه عشق را سبک کند
دوزخ همان نگاه توست که می سوزاند تنم را
و بهشت همان دست های نوازشگر توست
که هبوط می دهد آدم عاشق را
تو اگر دلم را می شکنی
ذره ای آنرا بگذارشعر شود
تا ستا یش کند چشمهای مست ات را
که در یک صبح بارانی
جهان را پر از بهارکند
آوازبخواند قناری
و زمین شادمانه بخند د
از گلهای که می رویند
و جهان راازعطر گل نگاهت پرمی کنند

زخم

زخم یک واژه
زخم یک عشق
زخم موهای سفید
زخم نامت که تنم را می لرزاند
تو که سکوت  می کنی
جهان چهره غمگین اش
را به ضیافت چشمهایم می فرستد
در تنهایی خویش می گریم
با چشمهایی به خون نشسته
با انبوه زخمهای زمان
که تیغ می کشند بر تن زخمی ام
و می روند تا زخمی دیگر
دردی دیگر
دوری تو آسان نیست
تو از کجای قلب من شبیخون زدی
که سپاه ویرانگر صدایت
همه هستی مرا خاکستر کرد
در غیاب چشمهایت
ساعت مرا تکرار می کند
عقربه های بزرگ و کوچک
تمام حس ام را می بلعند
من در نگاهت نمانده ام
اما تو در کجای دل من مانده ای
که زمان در دستهایم ویران می شود
پرنده یادت از شانه ام پرواز می کند
گل در ساکت لبهایت
آواز می خواند
و من در نجوای خاموش سنگ و ستاره
تنها نام ترا می خواهم
تویی که مرحم دستهایت را دریغ می کنی از تن زخمی ام

بخشش

در حوالی یک عصر زمستانی
دلم برای خودم تنگ شد
آواره شدم در کوچه و پس کوچه ها
هیچ نبودم هیچ جا
در گذر از یک سایه
چشمهایت را یافتم
و دستهایت
نگاه کردم پرنده ای نشسته بر شانه ات
شب خود را رها کردم در نامت
پرنده در چشمهایم آواز خواند
آئینه مرا با خود برد
پرنده عاشقم شد
و من موهای سفیدم را به باد دادم
تا با خود ببرد
تا مثل برف ببارد در دستهای نوازشگرت

گــر ز حال دل خبـــــــر داری بگو

 

 

گــر ز حال دل خبـــــــر داری بگو          ور نشــــانی مختصـــر داری بگو

مرگ را دانم ولی تا کوی دوست         راه اگـــــر نزدیکـــــــــتر داری بگو 

 

 مولانا