شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

شعر و ادبیات

اینجا فقط با دل وارد شوید

من معترضم مسئله این مســـــئله ها نیـست


من معترضم مسئله این مســـــئله ها نیـست

این درد گران پاسخش این سفسطه ها نیست


از کـــانت بـــرآیید و در مارکـــس بــمــیرید

اما غــــم انسان فقـــط این فلســـفه ها نیست


او گفت که سخــت است رسیدن به من اما ...

مـــنــظور خدا طـــی شدن هــروله ها نیست


از درد ســــــرودن دل بـــیـــمار و گـــرفتار

می خواهد و این در جـنم شب زده ها نیست


... بی حوصله ام مــی روم از جمع خموشان

ابقاء و سکوت عــادت کم حوصله ها نیست


گیرم که به صد پنجــــره ام حـــبس نــمودید

انســـانیتم در گـــرو پــنــجره ها نـــیست


با خـــون قلــمـــم ســـرخ نویـــسد به امیدِ

صبــــحی که شبش در قرق زنجره ها نیست


پوریا سوری

بانو، دلم برای خودم شور می زند

وقتی سه تار چشم تو ماهور می زند

بانو، دلم برای خودم شور می زند


آخر دل است، آجر و دیوار نیست که ...

با دیدن تو ــ یکدفه ــ ناجور می زند


از آن زمان که دست مرا لمس کرده ای

دستم به رقص آمده تنبور می زند


از روی متن چهره به یکباره برندار ــ

روبند را، که چشم مرا نور می زند


این دیگر از قواعد بازی جداست که

بی بی ت روی شاه دلم سور می زند

 پوریا سوری (مطمئن نیسنم، اگه کسی می تونه لطفا بگه اسم شاعر را  درست نوشتم)

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد


وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد


باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد


آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد


ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد


چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد


در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد


آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد


بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد


زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد


ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد


این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد


بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد


بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد


در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد


آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد


ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد


پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد


ای دوستان خوهم که به نیکی دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

 سیف فر غانی

من شیرازی نیستم ولی شیراز را بسیار دوست دارم ...

هرجا که لاله ئی به چمن ناز می کند

                     شهباز خاطرِه رَهِ شیراز می کند 

دِل درهوای زادگَهَم سَخت می طَپَد 

                     جایی که گُل مشامِ دِلَم باز می کند 

عطر گیاه کودکیم آورد بیاد 

                    با غمزه ئی که نرگس شیراز می کند 

شهر گل است و سوسن و یاران گُلعُزار 

                  بلبل چه خوش تَرَنُّم آواز می کند 


خاکش که مدفن دل شیدایِ حافظ است 

                 شعرش که جذبه سخن آغاز می کند

 

شبهای پُرستاره شهرم ندیده¬ئی 

                آن عشوه¬ها که اَخگر طنّاز می کند 

مرغِ سحر که ناله¬ی شبگیر او غم است 


                      اینجا نِگَر که بانگ طرب ساز می کند 


هَر تَک مسافری که زِ شهرم گُذر کند 

                      گوید نه غربت است که غم باز می کند 


اگر کسی شاعرش را می شناسه بگه لطفا!


سیروس را زمانه به غربت کشیده است 

                    از اشتیاق عقده¬ی دِل باز می کند 


دوراز وطن به گِرد جهان سالها برفت 

                   روزی دوباره سوی تو پرواز می کند


لطفا اگر کسی شاعر این شعر را میشناسه بگه!


گوش بر نای کسائی نِه دلا

بشنو از نی را چو مولانا سرود 

هر کس اش داد از درون جان درود


بخردی گفت این نوای خلقت است

کز سپهر آید به سوی ما فرود


عارفی گفتا نه، روح قدسی است 

 کاین چنین بر عالم ما پر گشود


دیگری گفتا که آن دانای راز 

 زین سخن لوح و قلم را می ستود


هم بر این سان نسل ها و نسل ها 

 عقل ها در راز و رمزش آزمود


با گذشت قرن ها و قرن ها 

 هر کس اش رمز و اشاراتی فزود


من برآنم کان ضمیر تابناک 

 هم به وحی القلب از دل می شنود


کز پس آن روزگار آید پدید 

 بانگ نایی از کران زنده رود



این اشارات زان بشارت می دهد 

 آذرخشی از میان ابر و دود


گوش بر نای کسائی نِه دلا 

 تا بدانی آن اشارت ها چه بود


محمدرضا شفیعی کدکنی

بهمن ۱۳۸۲ – تهران

ای مرگ بیا که زندگی ما را کُشت

شعری از علی اشتری

در خدمت خلق بندگی ما را کُشت



وز بهر دو نان دوندگی ما را کُشت
هم محنت روزگار و هم منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کُشت

عمریست تا به پای خم از پا نشسته ایم

عمریست تا به پای خم از پا نشسته ایم     در کوی میفروش چو مینا نشسته ایم

ما را ز کوی باده فروشان گزیر نیست       تا باده در خم است همینجا نشسته ایم

تا موج حادثات چه بازی کند که ما             با زورق شکسته به دریا  نشسته ایم

ما آن شقایقیم  که با داغ سینه سوز         جامی گرفته در پی صحرا نشسته ایم

طفل زمان فشرد چو پروانه ام به مشت       جرم دمی که بر سر گلها نشسته ایم

عمری دویده ایم به هر سوی و عاقبت     دست از طلب بشسته و از پا نشسته ایم

فرهاد با ترانه مستانه غزل                  در هر سری چو نشاط صهبا نشسته ایم


علی اشتری متخلص به فرهاد



به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار

همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید
از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار

نه در جهان گل رویی و سبزه‌ی زنخیست
درختها همه سبزند و بوستان گلزار

چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟
چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار

ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین
به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار؟

زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن
که ساکنست نه مانند آسمان دوار

گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید
ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار

مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار

به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی
به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار

مثال اسب الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار

کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟
کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟

چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند
چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟

خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست
چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار

وگر به بند بلای کسی گرفتاری
گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار

مرا که میوه‌ی شیرین به دست می‌افتد
چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟

چه لازمست یکی شادمان و من غمگین
یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟

مثال گردن آزادگان و چنبر عشق
همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار

مرا رفیقی باید که بار برگیرد
نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار

اگر به شرط وفا دوستی به جای آود
وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار

کسی از غم و تیمار من نیندیشد
چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟

چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟

اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام
مباش غره که بازیت می‌دهد عیار

گرت سلام کند، دانه می‌نهد صیاد
ورت نماز برد، کیسه می‌برد طرار

به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن
که عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار

به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی
شب شراب نیرزد به بامداد خمار

به اول همه کاری تأمل اولیتر
بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار

میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن
چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار

زمام عقل به دست هوای نفس مده
که گرد عشق نگردند مردم هشیار

من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت
ز ریسمان متنفر بود گزیده‌ی مار

طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک
به گوش عشق موافق نیاید این گفتار

چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار

پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک
چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار

شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب
نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار

که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس
چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار

بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار

که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی
هزار نوبت از این رای باطل استغفار

حقوق صحبتم آویخت دست در دامن
که حسن عهد فراموش کردی از غدار

نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان
مکن کز اهل مروت نیاید این کردار

کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟
کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟

فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید
کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟

هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت
روا بود که تحمل کند جفای هزار

هوای دل نتوان پخت بی‌تعنت خلق
درخت گل نتوان چید بی‌تحمل خار

درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس
چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار

بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار

دهان خصم و زبان حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار

نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن
که خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار

دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت
که قاضی از پس اقرار نشنود انکار

ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق
همه سفینه‌ی در می‌رود به دریا بار

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار

مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی
که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار

که گفت پیره‌زن از میوه می‌کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به ثمار

فراخ حوصله‌ی تنگدست نتواند
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار

تو را که مالک دینار نیستی سعدی
طریق نیست مگر زهد مالک دینار

وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست
تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار

سعدی

آتـش آه

خانمانـسوز بود آتـش آهـی گاهـی

ناله‌ای میشکند پشت سپاهی گاهی 


گر مقـدّر بشود سـلک سـلاطین پویـد 
سالک بی خـبر خفـته براهــی گاهی 

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود 
به عزیزی رسد افتـاده به چاهی گاهی 

هستی‌ام سوختی از یک نظر ای اختر عشق 
آتـش افروز شود برق نگـاهی گاهی 

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع 
رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی 

عجبی نیـست اگر مونس یار است رقـیب 
بنشیند بر ِ گل، هرزه گیـاهی گاهی 

چشـم گریـان مرا دیدی و لبخـند زدی 
دل برقصد به بر از شوق گنـاهی گاهی 

اشک در چشـم، فریبـنده‌ترت میـبینـم 
در دل موج ببـین صورت ماهی گاهی 

زرد رویـی نبـود عیـب، مرانم از کوی 
جلـوه بر قریه دهد، خرمن کاهی گاهی 

دارم امیّـد که با گریه دلـت نرم کنـم 
بهرطوفانزده، سنگی است پناهی گاهی 

معینی کرمانشاهی

امشب همه غم های عالم را خبر کن !

امشب همه غم های عالم را خبر کن !

بنشین و با من گریه سر کن، گریه سر کن !

ای میهن، ای انبوه اندوهان دیرین !
ای چون دل من، ای خموش گریه آگین !
در پرده های اشک پنهان، کرده بالین !
ای میهن، ای داد !
از آشیانت بوی خون می آورد باد !
بربال سرخ کشکرت پیغام شومی است !
آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد ؟
ای میهن، ای غم !
چنگ هزار آوای بارانهای ماتم !
در سایه افکند کدامین ناربن ریخت
خون از گلوی مرغ عاشق ؟
مرغی که می خواند
مرغی که می خواست
پرواز باشد …
ای میهن، ای پیر
بالنده ی افتاده، آزاد زمینگیر !
خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها .
ای میهن ! در اینجا سینه ی من چون تو زخمی است ...
در اینجا، دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد ،
دمادم، دمادم ...


ه . ا . سایه

خواب و خیال

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت اینغمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
 بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
 

 هوشنگ ابتهاج 

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم

کسی دیگر نمی کوبد در این خانه ی متروک ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم
و من چون شمع میسوزم و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند
و من گریان و نالانم و من تنهای تنهایم
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد
ومن دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پر جوش خویش اما
کسی حال من تنها نمی پرسد
و من چون تک درخت زرد پاییزم
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
و دیگر هیچ چیز از من نمی ماند

 

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم  


نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد

بیا که نامه اعمال خود سیاه کنیم 


بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی

تمام آخرت خویش را تباه کنیم 


به شور و شادی و شوق و شراره تن بدهیم

و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم 


و زنده زنده در آغوش هم کباب شویم

و خنده، ...به فرهنگ مرده خواه کنیم 


گناه ، نقطه آغاز عاشقی است، بیا

که شاید از سر این نقطه عزم راه کنیم 


بیا بساط قرار و گل و محبت را
دوباره دست به هم داده، روبراه کنیم

اگربه خاطر هم عاشقانه بر خیزیم

نمی رسیم به جایی که اشتباه کنیم 


برای سرخوشی لحظه هات هم که شده

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم


 فرامرز عرب عامری 

برای دوست داشتن تو

برای دوست داشتن تو
بهانه عاشقی کافی نیست
باید در یک صبح گرم تابستانی
از کنار یک رود گذشت
خود را به صدای خسته آب سپرد
که در دور دست جامانده است
پلکهایم را خیس می کنم
از نم بجا مانده در یک سنگ
و همراه باد می روم
تا باور کنم
می توان مرد
و همچنان در مردمکهای خسته عشق باقی ماند
و آواز خسته جدایی را برای همیشه ترنم کرد

دفتر

دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم...
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!!

زین همرهان سُست عناصر دلـــم گرفــت

بنمــای رخ که باغ و گلســـتانم آرزوســــت       بگشای لَب که قَند فراوانم آرزوســت

ای آفتــــاب حُســن، برون آ دمــی زِ ابـــر        کان چهره ی مُشَعشَعِ تابانم آرزوست

بشنیــــدم از هـــوای تـــو آواز طبـل، بــاز         باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوســت

گفتــی زِ نـــاز: بیش مـــرنجان مـــرا، بــرو        آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیســــت        وان ناز و باز تندی دربانم آرزوســـت

در دست هر که هست ز خوبی قراضه هاست       آن معدن مَلاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چــو سیلیســت بــی وفا       من ماهیم، نهـــنگم، عمّــانم آرزوست

یعقــوب وار « وا اَسَفـــا ها » هَمــــی زَنـــم           دیدار خوب یوسفِ کنعانم آرزوســت

ولله که شهـــــر بی تو مرا حبــس می شـود          آوارگـــی و کـــوه و بیابانم آرزوسـت

زین همرهان سُست عناصر دلـــم گرفــت           شیـــر خـدا و رستم دستانم آرزوست

جانـم ملــول گشت زِ فرعــون و ظلــــم او               آن نور روی موسیِ عَمرانم آرزوسـت

زین خَلقِ پُرشکایتِ گریــان، شدم مَلــــول          آن های هوی و نعره ی مستانم آرزوست

گــویاتَر ام زِ بلبــل، امّــا زِ رَشـــکِ عــــام              مُهــــر است بر دهانم و اَفغانم آرزوست

دی شیــخ با چراغ هَمــی گشت گرد شهـر          کز دیــو و دَد ملــولم و انسـانم آرزوست

گفتنـــد یافـت مــی نشود، جسـته ایم مـــا       گفت آن که یافت می نشود، آنم آرزوست

هر چند مُفلســـم، نپذیرم عقیـــــقِ خُــرد               کانِ عقیــقِ نـــادرِ ارزانـــــم آرزوســـت

پنــهان زِ دیده ها و همــه دیده ها زِ اوست                آن آشــکار صنعت پنهـــانم آرزوســـت

خـــود، کار من گذشـــت زِ هر آرزو و آز                     از کان و از مکان پـــــیِ ارکانم آرزوست

گوشم شنیـــد قصه ی ایمـــان و مسـت شد         کو قسـم چشــم صورتِ ایمــانم آرزوست

یک دســت جام باده و یک دســت جَعدِ یار            رقصــی چنین میانه ی میــدانم آرزوســت

مـی گویــد آن رُباب که مُـــردم ز انتــــظار              دست و کنـــار و زخمه ی عُثمانم آرزوست

من هم رُبــاب عشقــم و عشقــم رُبابی ست       وان لطف های زخمه ی رحمــانم آرزوست
مولوی

هستی نفس ساعت سرگردانیست

هستی نفس ساعت سرگردانیست

در ثانیه ها دلهره ای پنهانیست  

تسبیح قیامت است در دست زمان

هر دانه ی آن جمجمه ی انسانیست 

 

ایرج زبر دست 

امشب دلم از آمدنت سر شار است

امشب دلم از آمدنت سر شار است

فانوس به دست کوچه ی دیدار است 

 

 

آن گونه تورا در انتظارم که اگر

این چشم بخوابد آن یکی بیدار است  

 

ایرج زبر دست 

من عاشق او بودم و او عاشق

شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او

شد با شب و گریه روبرو عاشق او

***

پایان حکایتم شنیدن دارد

من عاشق او بودم و او عاشق

ایرج زبر دست 



در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 ***

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟ 

***

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟ 

***

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

***

 

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟ 

***

 

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟ 

مهدی فرجی

انکار مکن طلعت پیشانی خود را

انکار مکن طلعت پیشانی خود را
پنهان مکن ای پیر مسلمانی خود را

من از تو به ایمان تو مومن ترم ای مرد
کوتاه مکن سجده ی طولانی خود را

بگذار که با زلف تو خلوت کنم ای پیر
باید به یکی گفت پریشانی خود را

بگذار که بیرون بکشم با مدد تو
از چاه هوس یوسف زندانی خود را

آزرده ام از شهر که حق را زده بر دار
بردار سه تار من و بارانی خود را

بردار دلت را که خداخانه درین خوان
از خنجر و خون ساخته مهمانی خود را

جمعی شده سرگرم به دلسردی اغیار
جمعی شده مشغول ثناخوانی خود را

آن جمع به تفریق مزین شده، با وی
تقسیم مکن عالم عرفانی خود را

نادانی شان ضامن ناندانی شان است
پس حفظ کند وجهه ی نادانی خود را

آن جمع ـ چنان باد که بر گردن شمشاد ـ
بر دوش تو انداخته ارزانی خود را

هشدار! که این باد مصمم شده ای گل
بار تو کند بی سر و سامانی خود را

بزمی ست که عزم همگان جزم به رزم است
نظمی ست که خود خواسته ویرانی خود را

حق است که در الفیه ی خویش بماند
آن قوم که آزار دهد مانی خود را

ای ابر! تو را خاک سترون به هدر داد
بر دشت فرو ریز فراوانی خود را...


علیرضا بدیع

نشد!

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد 

 


لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد 

 

 


با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد 

 


هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد 

 


خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد! 

 

فاضل نظری

س س سردم شده

جوّ احساس تو برفی ست من اما داغم

این چه سری یت که در مرکز سرما داغم 

 

من پسر خوانده ی هذیانم و ته مانده ی شب

آتشم آتشم آتش که سرا پا داغم 

 

این پدر سوخته دل را به تو دادم شاید

یخ احساس تو را آب کند تا داغم 

 

من چرا این همه امروز به خود می پیچم

س س سردم شده اما چ چرا دا داغم!! 

 

اگر امروز به فردا برسد می فهمم

چه بلایی به سرم آمده حالا داغم 

 

غزلم شروه درد است که گرم است هنوز

جو احساس تو برفی ست من اما داغم 

 

هادی حسنی

 

دل تنگ


من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دل تنگ ام
از عدم تا به وجود آمده ام ، دل تنگ ام

روح از افلاک و تن از خاک ، در این ساغر پاک
از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام...

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز از سفر باغ اِرم دل تنگ ام

ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام...

نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
باز هم گرچه رسیدیم به هم دل تنگ 

 

 

فاضل نظری

مهمان آتش


 


دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است 

 

 

 

راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است
در پیله ابریشمش پروانه مرده است

در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است

یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است

گنجشکها! از شانه‌هایم برنخیزید

روزی درختی زیر این ویرانه مرده است  

فاضل نظری 

جواهرخانه



کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم
سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است! 

 

 

فاضل نظری

دلباخته

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ
 

فاضل نظری

تفاوت

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند 

 


شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
 

 

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند 

 


من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند 

 


بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند 

 

فاضل نظری

خیانت

مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
  

 

خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
  

 

نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم

که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را  

 

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را
    

 

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را
  

 

نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را
  

 

چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را
  

 

فاضل نظری

پروانه مرده ست

راحت بخواب ای شهر، آن دیوانه مرده ست

از گشنگی در گوشه پایانه مرده ست   

 

 

از مرگ او کمتر پلیسی باخبر شد

مرده ست، اما اندکی دزدانه مرده ست    

 

جنب مبال پارک غوغا بود، گفتند:  

دیشب زنی در قسمت مردانه مرده ست   

 

 

معشوق هامان پشت هم از دست رفتند:  

فرزانه شوهر کرده و افسانه مرده ست    

 

 

مجنون! برو دنبال کارت، چون که لیلا  

حین نخستین عادت ماهانه مرده ست  

 

گل را بکن از شاخه اش، بلبل سقط شد

 آن شمع را خاموش کن، پروانه مرده ست.  

 

فاضل نظری

بی سبب خود را شکستم

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم  

 

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم  

 

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم    

 

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم  

 

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم 

  

 

فاضل نظری

 

آه

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد 

  

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد   

 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد   

 

انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد   

 

آه یک روز همین آه تو را می گیرد 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد  

 

 

فاضل نظری

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند

تا کاج جشن‌های زمستانی‌ات کنند   

 

پوشانده‌اند “صبح” تو را “ابرهای تار

تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند   

 

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند   

 

ای گل گمان مبر به شب جشن می‌روی

شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند   

 

یک نقطه بیش فرق “رحیم” و “رجیم” نیست

از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند  

 

 

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه است که قربانی‌ات کنند 

 

فاضل نظری

سفله توانگر

زان سفله حذر کن که توانگر شده باشد
زان موم بیندیش که عنبر شده باشد 

امید گشایش نبود در گره بخل
زان قطره مجو آب که گوهر شده باشد 

بنشین که چو پروانه به گرد تو زند بال
از روز ازل آنچه مقدر شده باشد 

موقوف به یک جلوه‌ی مستانه‌ی ساقی است
گر توبه‌ی من سد سکندر شده باشد 

جایی که چکد باده ز سجاده‌ی تقوی
سهل است اگر دامن ما تر شده باشد 

خواهند سبک ساخت به سر گوشی تیغش
از گوهر اگر گوش صدف کر شده باشد 

زندان غریبی شمرد دوش پدر را
طفلی که بدآموز به مادر شده باشد 

لبهای می‌آلود بلای دل و جان است
زان تیغ حذر کن که به خون تر شده باشد 

هر جا نبود شرم، به تاراج رود حسن
ویران شود آن باغ که بی‌در شده باشد 

در دیده‌ی ارباب قناعت مه عیدست
صائب لب نانی که به خون تر شده باشد 

صائب

کلاف سکوت

 

شبی که کودک آدم ز بند ناف افتاد

کلاه آرزویش پشت کوه قاف افتاد

زمان به طرز عجیبی گذشت از ساعت

میان عقربه ها نیز اختلاف افتاد

بهار در هیجان هجوم سرما مرد

و شاخه های درختان به انعطاف افتاد

نگاه سرد خدایان ماوراء بنفش

به مرگ کودک معصوم بی لحاف افتاد

و قرعه های خوشایند زندگی تنها

به نام مردم مغرور در طواف افتاد

چه کرد قطره اشکی که در غریبی محض

زچشم عاشق مردی خیالباف افتاد

تو باد بودی و من برگ زرد تنهایی

که با تو مثل کف دست صاف صاف افتاد

سکوت لحظه به لحظه سکوت می بافد

برای شب که عبورش به انصراف افتاد

ادیب مست که از گردی زمین می گفت

به یاد شیطنت گربه با کلاف افتاد !           

 _  پوریا میررکنی  

واکس


نشسته بود پسر، روی جعبه‌اش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الا واکس
نشسته بود و سکوت از نگاه او می‌ریخت
و گاه بغض صدا می‌شکست : «آقا واکس؟»
درست اول پائیز، هفت سالش بود
و روی جعبه‌ی مشقش نوشت :‌ بابا واکس...
غروب بود، و مرد از خدا نمی‌فهمید
و می‌زد آن پسرک کفش سرد او را واکس
(سیاه مشقی از اسمِ خدا خدا بر کفش
نماز محضی از اعجاز فرچه‌ها با واکس)
برای خنده لگد زد به زیر قوطی، بعد
صدای خنده‌ی مرد و زنی که : «ها ها واکس-
چقدر روی زمین خنده‌دار می‌چرخد!»
(چه داستان عجیبی!)‌ بله،‌ در اینجا واکس-
پرید توی خیابان، پسر به دنبالش
صدای شیهه‌ی ماشین رسید، اما واکس-
یواش قل زد و رد شد، کنار جدول ماند
و خون سرخ و سیاهی کشیده شد تا واکس...
غروب بود، و دنیا هنوز می‌چرخید
و کفش‌های همه خورده بود گویا واکس
و کارخانه به کارش ادامه می‌داد و
هنوز طبق زمان هر دقیقه صدها واکس...
کسی میان خیابان سه بار "مادر!" گفت
و هیچ چیز تکان هم نخورد، حتا واکس
صدای باد، خیابان، و جعبه‌ای پاره
نشسته بود ولی روی جعبه تنها واکس 
 
پوریا میررکنی

تصویر زن

در سردر کاروانسرایی
تصویر زنی به گچ کشیدند
ارباب عمائم این خبر را
از مخبر صادقی شنیدند 

گفتند که واشریعتا خلق
روی زن بی نقاب دیدند
آسیمه سر از درون مسجد
تا سردر آن سرا دویدند 

ایمان و امان به سرعت برق
می رفت که مؤمنین رسیدند
این آب آورد آن یکی خاک
یک پیچه ز گِل بر او بریدند 

ناموس به باد رفته ای را
با یک دو سه مشت گِل خریدند
چون شرع نبی ازین خطر جَست
رفتند و به خانه آرمیدند 

غفلت شده بود و خلق وحشی
چون شیر درنده می جهیدند
بی پیچه زن گشاده رو را
پاچین عفاف می دریدند 

لبهای قشنگ خوشگلش را
مانند نبات می مکیدند
بالجمله تمام مردم شهر
در بحر گناه می تپیدند 

درهای بهشت بسته می شد
مردم همه می جهنمیدند
می گشت قیامت آشکارا
یکباره به صور می دمیدند 

طیر از وکرات و وحش از حجر
انجم ز سپهر می رمیدند
این است که پیش خالق و خلق
طلاب علوم روسفیدند 

با این علما هنوز مردم
از رونق ملک ناامیدند 
ایرج میرزا

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

قیصر امین‌پور

دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

 

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

 

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی‌بایست داد

بفرمایید فروردین شود

بفرمایید فروردین شود اسفند‌های ما
نه بر لب، بلکه در دل گل کند لبخند‌های ما

 

بفرمایید هر چیزی همان باشد که می‌خواهد
همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما  

 

بفرمایید تا این بی‌چراتر کار عالم؛ عشق
رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما  

 

سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری
بیفشان زلف و مشکن حلقه پیوندهای ما 
 

 

به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می‌بالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما  

 

شب و روز از تو می‌گوییم و می‌گویند، کاری کن
که «می‌بینم» بگیرد جای «می‌گویند»‌های ما 

 

 

نمی‌دانم کجایی یا که‌ای! آنقدر می‌دانم
که می‌آیی که بگشایی گره از بندهای ما  

 

بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز
همین حالا بیاید وعده آیند‌های ما  

 

قیصر امین پور

جدایی

چو نی نالدم استخوان از جدایی فغان از جدایی فغان از جدایی
قفس به بود بلبلی را که نالد شب و روز در آشیان از جدایی
دهد یاد از نیک بینی به گلشن بهار از وصال و خزان از جدایی
چسان من ننالم ز هجران که نالد زمین از فراق، آسمان از جدایی
به هر شاخ این باغ مرغی سراید به لحنی دگر داستان از جدایی
چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی که آید سخن در میان از جدایی
کشد آنچه خاشاک از برق سوزان کشیده است هاتف همان از جدایی

 

هاتف اصفهانی

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی

چه شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی  

 

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را 

ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی  

 

زتو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم 

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی  

 

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون 

شکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی  

 

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین  

همه‌ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی 

 

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران  

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی  

 

هاتف اصفهانی

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم

شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم  

خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم  

 

آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی  

جامه تقویی که من در همه عمر بافتم

  

از تف آتش غمم صدره اگر چه تافتی  

 آینه‌سان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم

 

 

یک ره از او نشد مرا کار دل حزین روا  

هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم  

 

هاتف اصفهانی

صبر

جمال الدین اصفهانی ( قرن ششم ) :

صبر

دوستی گفت : صبر کن زیرا

صبر ، کار تو خوب زود کند

آب رفته به جوی باز آرد

کارها به از آنچه بود کند

گفتم : ار آب رفته باز آید

ماهی مرده را چه سود کند ؟

برگهای عاشقی

برگهای دو هزار تومانی
برگهای عاشقی
برگهای رهایی
حسرت هم آغوشی
حسرت غرق شدن در وسوسه تن ات
حسرت دستهایت که نوازشم کند
جسرت لبهایت که ازیک بوسه گل می دهد
پنجاه شمع خاموش
پنجاه سال کابوس
پنجاه روز در چاه رویا فرو رفتن
کاش جوان بودم
و در شرمگینی نگاه عاشق ات
ویران می شدم
موهای سفیدم را
در آئینه جوانی تو رنگ می کنم
و رها می شوم
چون پرنده در شهر
آواز می خوانم
می رقصم
هوا چقدر بهاری است
با نگاه توست
که ستاره ها نور می پاشند
بر ظلمت تنهایی
با دستهای سخاوتمندتو
تمام کودکی ام می خندد
دلم می خواهد بمیرم
و در شادی یک پایان
آخرین آواز عاشقانه ام را بخوانم
و در خوابی ابدی
برای یک لحظه دیدنت
آنچنان جانم شعله بکشد
که دوزخ بسوزد
و بهشت نگاهت حاودانه کند
زخمی که عشق بر قلبم نشاند
و چون پرنده پر کشید و رفت
 

 

شاعر را نمی شناسم

گل واژه نیست

گل واژه نیست
گل ترانه نیست
گل بهانه نیست
گل شاهپرک نیست
گل تنها نگاه توست
در قلب کوچک من جوانه می دهد
ودر زمین سبز عشق
بهانه می گیرد آغوش ات را
همراه باد می رقصد
و واژه می شود
و شعر مرا پر از نامت می کند  

 

شاعر را نمی شناسم

عقربه های خواب

ویرانی ِ ساعتِ دیواری ام
نَفَسی پس از ابهام ِ ردّ پاهات بر برف ...
عقربه های ِ خوابِ ساعتِ خراب تر از من
روزی دوبار  دستِ کم
لحظه ی رفتنت را
سالهاست دُرست نشانم می دهند ...
 

 

 شاعر را نمی شناسم

تنها بیا

تنها بیا
همراهت بیاورابرها را
کویرتشنه است
نه پرنده حوصله پروازدارد
و نه شترها نای دویدن در انتهای سراب
مارها می خزند بر اندام مرگ
نه تو هم نمی آیی
می ماند کویرولبهای تشنه من
که در حسرت بوسه ای
یخ می زند درهمهمه زمستانی چشمهایت 
 

شاعر را نمیشناسم

قلـم در کـف دشمـن است

ندانـــم کجــا دیــده‌ام در کـتـاب
که ابلیس را دید شخصی به‌ خواب

به قامت صنوبر به طلعت چو ماه
بــرازنده ی بــزم و ایــوان و گـاه

نظر کـرد و گفت: ای نظـیر قـمر
نــدارند خلـق از جمـالت خــبر

تـو را سهمگین روی پنداشتند
به گـرمابه در زشت بنـگاشتند

بخندید و گفت آن نه شکل من است
ولـیکـن قلـم در کـف دشمـن است  

 

سعدی

 

به علی گفت مادرش روزی

                         فروغ فرخزاد

علی کوچیکه

علی بونه گیر

نصفه شب از خواب پرید

چشماشو هی مالید با دست

سه چار تا خمیازه کشید

پا شد و نشس

چی دیده بود؟

چی دیده بود؟

خواب یه ماهی دیده بود

یه ماهی انگار که یه کپه دوزاری

انگار که یه طاق حریر

با حاشیه منجوق کاری

انگار که رو برگ گل لاله عباسی

خامه دوزیش کرده بودن

قایم موشک بازی می کردن تو چشاش

دو تا نگین گرد صاف الماسی

همچی یواش

همچی یواش

خودشو رو آب دراز می کرد

که بادبزن فرنگیاش صورت آبو ناز می کرد

بوی تنش بوی کتابچه های نو

بوی یه صفر گنده پهلوشم یه دو

بوی شبای عید و آشپز خونه و نذری پزون

شمردن ستاره ها، تو رخت خواب، رو پشت بون

ریختن بارون رو آجر فرش حیاط

بوی لواشک، بوی شکلات

انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت

انگار که دختر کوچیکه شاپریون

تو یه کجاوه ی بلور

به سیر باغ و راغ می رفت

دور و ورش گل ریزون

بالای سرش نور بارون

شاید که از طایفه ی جن و پری بود ماهیه

شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه

شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه

هر چی که بود

هر کی که بود

علی کوچیکه

محو تماشاش شده بود

واله و شیداش شده بود

همچی که دس برد که به اون

رنگ روون

نور جوون

نقره نشون

دس بزنه

برق زد و بارون زد و آب سیا شد

شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد

دسه گلا دور شدن و دود شدن

شمشای نور سوختن و نابود شدن

باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه

دسمال آسمون پر از گلابی

نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی

باد توی باد گیرا نفس نفس می زد

زلفای بیدو می کشید

از روی لنگای دراز گل آغا

چادر نماز کودریشو پس می زد

رو بند رخت

پیر هن زیرا و عرق گیرا

دس می کشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی می شدن

انگار که از فکرای بد

هی پر و خالی می شدن

سیرسیرکا

سازارو کوک کرده بودن ساز میزدن

همچی که باد آروم می شد

قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز می زدن

شب مث هر شب بود و پن شب پیش و شب های دیگه

آمو علی

تو نخ دنیای دیگه

علی کوچیکه

سحر شده بود

نقره ی نابش رو می خواس

ماهی خوابش رو می خواس

راه آب بود و قرقر آب

علی کوچیکه و حوض پر آب

«علی کوچیکه

علی کو چیکه

نکنه تو جات وول بخوری

حرفای ننه قمر خانوم

یادت بره گول بخوری

تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه

خواب کجا حوض پر از آب کجا؟

کاری نکنی که اسمتو

تو کتابا بنویسن

سیا کنن طلسمتو

آب مث خواب نیس که آدم

از این سرش فرو بره

از اون سرش بیرون بیاد

تو چارراهاش وقت خطر

صدای سوت سوتک پاسبون بیاد

شکر خدا پات رو زمین محکمه

کور و کچل نیسی علی، سلامتی، چی چیت کمه؟

می تونی بری شابدوالعظیم

ماشین دودی سوار بشی

قد بکشی، خال بکوبی، جاهل پا منار بشی

حیفه آدم اینهمه چیزای قشنگو نبینه

الاکلنگ سوار نشه

شهر فرنگو نبینه

فصل، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس

چن روز دیگه، توی تکیه، سینه زنیس

ای علی ای علی دیوونه

تخت فنری بهتره، یا تخته ی مرده شور خونه؟

گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی

رفتی و اون کولی خانومو تور زدی

ماهی چیه؟ ماهی که ایمون نمی شه، نون نمی شه

اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمی شه

دس که به ماهی بزنی

از سر تا پات بو می گیره

بوت تو دماغا می پیچه

دنیا ازت رو می گیره

بگیر بخواب، بگیر بخواب

که کار باطل نکنی

با حرفای صد تا یه غاز

حل مسائل نکنی

سرتو بذار رو ناز بالش، بذار به هم بیاد چشت

قاچ زینو محکم تو چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت.»

حوصله ی آب دیگه داشت سر می رفت

خودشو می ریخت تو پاشوره، در می رفت

انگار می خواس تو تاریکی

داد بکشه:«آهای زکی

این حرفا، حرف اون کسونیس که اگه

یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن

خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلو کباب دیدن

ماهی چیکار به کار یه خیک شکم تغار داره؟

ماهی که سهله، سگشم

از این تغارا عار داره

ماهی تو آب می چرخه و ستاره دسچین می کنه

اون وقت به خواب هر کی رفت

خوابشو از ستاره سنگین می کنه

می برتش، می برتش

از توی این دنیای دلمرده ی چار دیواریا

نق نق نحس ساعتا، خستگیا، بیکاریا

دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی

درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی

دنیای بشکن زدن و لوس بازی

عروس دوماد بازی و ناموس بازی

دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن

از عربی خوندن یه چادر بسر حظ کردن

دنیای صبح سحرا

تو توپخونه

تماشای دار زدن

نصفه شبا

رو قصه ی آقا بالا خان زار زدن

دنیایی که هر وخت خداش

تو کوچه ها پا می ذاره

یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش

یه دسه قداره کش از جلوش میاد

دنیایی که هر جا میری

صدای رادیوش میاد

می برتش، می برتش، از توی این همبونه ی کرم و کثافت و مرض

به آبیای پاک و آسمون صاف می برتش

به سادگی کهکشون می برتش.»

                                                       

                               ***

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش می داد

علی کوچیکه

نشسته بود کنار حوض

حرفای آبو گوش می داد

انگار که از اون ته ته ها

از پشت گلکاری نورا، یه کسی صداش می زد

آه می کشید

دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش می زد

انگار می گفت:« یک دو سه

نپریدی؟ هه هه هه

من توی اون تاریکیای ته آبم به خدا

حرفمو باور کن علی

ماهی خوابم به خدا

دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن

پرده های مرواری رو

این رو و اون رو بکنن

به نوکرای با وفاو سپردم

کجاوه ی بلورمم آوردم

سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم

به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم

به گله های کف که چوپون ندارن

به دالونای نور که پایون ندارن

به قصرای صدف که پایون ندارن

یادت باشه از سر راه

هف هشت تا دونه مرواری

جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری

یه قل دو قل بازی کنیم

ای علی، من بچه دریام، نفسم پاکه، علی

دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه، علی

هر کی که دریا رو به عمرش ندیده

از زندگیش چی فهمیده؟

خسته شدم، حالم به هم خورده از این بوی  لجن

انقده پا به پا نکن که دو تایی

تا خرخره فرو بریم توی لجن

بپر بیا، وگرنه ای علی کوچیکه

مجبور می شم بهت بگم نه تو، نه من.»

                                               

                                               ***

آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید

انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید

دایره های نقره ای

توی خودشون

چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن

موجا کشاله کردن و از سر نو

به زنجیرای ته حوض بسته شدن

قل قل قل تالاپ تالاپ

قل قل قل تالاپ تالاپ

چرخ می زدن رو سطح آب

تو تاریکی، چن تا حباب

                                             

                                                    ***

" علی کجاس؟"

" تو باغچه"

چی می چینه؟"

"آلوچه"

آلوچه ی باغ بالا

جرئت داری؟ بسم الله

زهرم مده به دست رقیبان تندخوی

چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست
طعم دهانت از شکر ناب خوشترست

زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی
کز خنده شکوفه سیراب خوشترست

شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست

دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان
امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست

در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست
کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست

زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف
رفتن به روی آتشم از آب خوشترست

ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست

زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جلاب خوشترست

سعدی دگر به گوشه وحدت نمی‌رود
خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست

هر باب از این کتاب نگارین که برکنی
همچون بهشت گویی از آن باب خوشترست

سعدی